اشعار دکتر قیصر امین پور... ♥
نوشته شده توسط : میثم

غزل دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر ِ مویی ز سر ِ موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

تنها تو می مانی

دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد

مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد

ای عشق از آتش اصل و نسب داری

از تیره ی دودی ، از دودمان باد

آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر

از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران

هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند

ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد

از خاک ما در باد ، بوی تو می آید

تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد

تقصیر عشق بود

باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد

آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت

با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود

با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق

آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت

در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار

باید به بی گناهی دل اعتراف کرد

رفتن ، رسیدن است

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است

 ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم

شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم

پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال

اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش

آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی

پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را

خامیم و درد ما ، از کال چیدن است

اگر دل دلیل است ....

سراپا اگر زرد پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی ، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است ، آورده ایم

اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !

اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !

گواهی بخواهید ، اینک گواه :

همین زخمهایی که نشمرده ایم !

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

خسته ام از این کویر

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

 این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف

ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !

ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !

آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !

مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن

با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی

دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !

این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها

این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر

با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !

حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی :

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی !

پیش از آن که با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی ...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود !

اتفاق

افتاد

آنسان که برگ

- آن اتفاق زرد -

می افتد

افتاد

آنسان که مرگ

- آن اتفاق سرد -

می افتد

اما

او سبز بود و گرم که

افتاد

خواب کودکی

در خوابهای کودکی ام

هر شب طنین سوت قطاری

از ایستگاه می گذرد

دنباله ی قطار

انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد

انگار

بیش از هزار پنجره دارد

و در تمام پنجره هایش

تنها تویی که دست تکان می دهی

آنگاه

در چارچوب پنجره ها

شب شعله می کشد

با دود گیسوان تو در باد

در امتداد راه مه آلود

در دود

دود

دود ...

درد واره ها

درد های من 

 جامه نیستند 

 تا ز تن درآورم 

 " چامه و چکامه " نیستند 

 تا به " رشته ی سخن " در آورم 

 نعره نیستند 

 تا ز " نای جان " برآورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست 

 درد مردم زمانه است 

 مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان 

 مردمی که نامهایشان 

 جلد کهنه ی شناسنامه هایشان 

 درد می کند 

 من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم 

 درد می کند 

 انحنای روح من 

 شانه های خسته ی غرور من 

 تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام 

 بازوان حس شاعرانه ام 

 زخم خورده است 

 دردهای پوستی کجا ؟

درد دوستی کجا ؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست 

 دردهای آشنا 

 دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را 

 در دلم نوشته است 

 دست سرنوشت 

 خون درد را 

 با گلم سرشته است 

 پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟

درد 

 رنگ و بوی غنچه ی دل است 

 پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟

دفتر مرا 

 دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا 

 درد گفته است 

 درد هم شنفته است 

 پس در این میانه من 

 از چه حرف می زنم ؟

درد ، حرف نیست

درد ، نام دیگر من است 

 من چگونه خویش را صدا کنم ؟


  به آیین دل

برای رسیدن ، چه راهی بریدم

در آغاز رفتن ، به پایان رسیدم

به آیین دل سر سپردم دمادم

که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم

به هر کس که دل باختم ، داغ دیدم

به هر جا که گل کاشتم ، خار چیدم

من از خیر این ناخدایان گذشتم

خدایی برای خودم آفریدم

به چشمم بد ِ مردمان عین خوبی است

که من هر چه دیدم ، ز چشم تو دیدم

دهانم شد از بوی نام تو لبریز

به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم 

الفبای درد

الفبای درد از لبم می تراود

نه شبنم ، که خون از شبم می ترواد

سه حرف است مضمون سی پاره ی دل

الف ، لام ، میم. از لبم می تراود

چنان گرم هذیان عشقم که آتش

به جای عرق از تبم می تراود

ز دل بر لبم تا دعایی بر آید

اجابت ز هر یاربم می تراود

ز دین ریا بی نیازم ، بنازم

به کفری که از مذهبم می تراود...


  




:: موضوعات مرتبط: شعر , قیصر امین پور , ,
:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: